
بیشتر بچههای هم سن و سال من و محمدجعفر به خاطر اینکه کمکخرج خانواده باشیم به کویت برای کار میرفتیم. من و محمدجعفر هم در کویت باهم همخانه بودیم. چند روزی میدیدم که سرکار نمیرود. نگرانش شدم. پیش خودم هر فکری را میکردم که چرا این پسر سرکار نمیرود. یک روز دل را زدم به دریا و گفتم:
- محمدجعفر پس چرا تو چندروزه سرکار نمیری؟
سرش را پائین انداخت. تا چنددقیقهای سکوت کرد. نفسی تازه کرد و گفت:
- صاحبکارم گاهی وقتها چیزهایی برای خانهاش میخرد، به من میدهد تا ببرم. خانم صاحبکار بیحجاب است. نه این کار را میخواهم و نه اینکه دو سه روزی یکمرتبه بخواهم بروم دم منزلی که یک خانم بیحجاب دم دربیاید.
راوی حاج حسین وارثی مطلق